من: خفه شو!
نشنیدی چی گفتم؟
چرا ... خوب هم شنیدی اما پوستت اونقدر کلفته که حالم رو بهم میزنی...
ایستاده است و بر خلاف من آرام به نظر میرسد.
روبرویم با اندک فاصله، دست به سینه و با لبخند
او: گوش کن عزیزم!
نمیگذارم ادامه بدهد
من: گفتم خفه شو... خفه شو... خفه شو...
این آخریها را دیگر داد میزنم
همانطور ایستاده و خیره شده به من
او: بذار برات بگم چقدر کیف داره... تازه هیچی هم نمیشه... آب از آب تکون نمیخوره...
چند لحظه خیره میشوم به چشمهایش
به نظرم خیلی وقیح می آیند
و بعد ناگهان حمله میکنم طرفش
تا به خودش بجنبد چنگ می اندازم به صورتش